خون...سیاهی...من

مریم علی اکبری
maryamaliakbari1985@yahoo.com

خون ...سیاهی...من

دخترک ایستاده روبرویم.با چشمان درشت مشکی اش خیره شده به من.قرمزی
پیراهن چین داری که درست تا زیر زانوهایش ادامه دارد، چشمم را می زند
دستم بی اختیار لای موهای بلند و صافش گره می خورد.کوچکترین مقاومتی
نمی کند.تنها دستانش را می گذارد روی پاهایم.نگاهم از چشمانش به روی مانتوی
مشکی ام که حالا چند لکه ی سفید بستنی یکرنگی اش را به هم زده خیره می ماند.
دخترک دوباره به سمت محوطه ی بازی می دود.در حالیکه با دستمال تکه های آب شده ی بستنی را از روی لباسم بر می دارم.دور شدنش را تماشا می کنم.حالا دیگر دیدنش بین آن همه بچه کار ساده ای نیست ولی پیراهن قرمز کار خودش را می کند چون طولی نمی کشد می بینمش که.با فریاد کودکانه ای خود را از روی سرسره به پایین سرازیر می کند.باد چین های دامنش را می رقصاند.به یکباره
او را می بینم که با شدت از روی سرسره کنده می شود.مانند پر در هوا اوج
می گیرد و لحظه به لحظه کوچکتر می شود تا جایی که دیگر نمی بینمش ،
می خواهم فریاد بزنم اما نمی توانم.چرا کسی متوجه نشده که باد او را با خود برده است.چرا هیچ کس عکس العملی نشان نمی دهد .هنوز از حالت گیجی خارج نشده ام که احساس می کنم نیمکت بین زمین و آسمان معلق است.پایه هایش با
صدای وحشتناکی به زمین برخورد می کند و من در بی وزنی مطلق
پنجه در پنجه ی ابرها می شوم.انگار دستی به سویم دراز شده و می خواهد کمکم کند.دستی که نمی بینمش فقط احساسش می کنم و چه احساس شیرینی است.
نمی خواهم گرمایش را از دست دهم پس محکم می فشارمش.اما با یک حرکت ناگهانی و تدافعی دستم را پس می زند.فریادی می کشم، سقوط می کنم و یکراست
به درون باغچه پرت می شوم.صداها...صداها... صداها یک لحظه رهایم نمی کنند.صداهای نخراشیده و کودکانه ای که مدام بر سرم آوار می شوند:
_ حرامی...حرامی ...حرامی
صدای دست زدن هایشان مثل پتک بر سرم کوبیده می شود.دارم در گوشه ی ذهنم
دنبال معنایی برای این وا ژه می گردم اما تلاشم بی نتیجه می ماند.ناگهان صدای دست زدن قطع می شود و جایش را دویدنی بی وقفه می گیرد.گیسوان آشفته ی
زنی در باد اولین چیزی است که از دور توجهم را جلب می کند.انگار دارد به سوی من می دود.سرم را محکم به سینه اش فشار می دهد
_آخر چند بار بگم تنهایی تو حیاط نرو.واسه چی می ری هان؟ می ری که این حرفارو بشنوی.انگار دوست داری مدام بزنند تو سرت.
به زن که حالا چشمانش اندکی به قرمزی گراییده و چین های ریزی که اطراف چشم هایش یادگاری کشیده اند، مبهوتانه نگاه می کنم.هنوز سرم از سینه اش جدا نشده .نفس هایش با نفس های سنگینم می آمیزند.دستم را می گیرد و با هم از پله ها بالا می رویم.دقیقآ دوازده تا پله ی سیمانی با شش گلدان گل شمعدانی.دست من یک گل صورتی را با احتیاط و به نرمی می چیند.در باز می شود.اول زن و بعد من داخل می شویم.یک قطعه فرش رنگ و رو رفته که گذشت زمان نقش و نگارش را محو کرده است. پرده ای آبی که گل های زرد و قرمز در زمینه اش پخش شده اند و یک سماور که درست زیر پنجره روی میز کوچکی قرار دارد.تنها اشیایی هستند که در نظر اول خودنمایی می کنند.زن با اینکه می داند متوجه حرف هایش نخواهم شد.با بغض و بریده بریده می گوید:
_ به خدا دروغه.همه می دونند دروغه.من و بابات با هم ازدواج کرده بودیم.البته من زن رسمیش نبودم.صیغه اش بودم.اما زنش که بودم.شرعی و قانونی زنش بودم.تو حرومی نیستی.به خدا نیستی...
هق هق گریه اش بلندتر می شود.بی اختیار دستانم پناهی برای اشک هایش
می شوند.بوسه هایش را بر دستانم احساس می کنم.بوسه هایی که ردشان تا روی قلبم کشیده می شوند
_ خودتو بپوشون.می خوام بیام تو
زن با عجله چادر سفیدی را روی سرش می اندازد.طولی نمی کشد که چهره ی مردی حدودآ شصت ساله با موهای مجعد خاکستری و لبهایی سیاه خود را
می نمایاند.سبیل انبوهش تا روی لبهایش را پوشانده.با یک دست با گوشه ی سبیلش
بازی می کند
_سلام چنگیز خان
_علیک. من دیگه بیشتر از این، نمی تونم این ننگو تحمل کنم.بد که نکردم این
اتاقو اجاره دادم بهت.با این بچه ی حروم...
زن با غیض فریاد می زند: گندم حرومی نیست.حتمآ باید صیغه ناممو نشونت بدم که باور کنی؟
رگه های خشم، رگهای گردن چنگیز را متورم می کند.دستش به هوا بلند می شود اما حرکتی نمی کند و سریع در حالیکه نگاهش را از زن بر می گرداند،دستش را لای موهای خاکستری اش پنهان می کند.آرام آرام به زن نزدیک می شود و با لحن ملایمی می گوید:
آخه زن، تو چرا نمی فهمی جلوی دهن مردمو که نمی شه گرفت.پشت سر یه زن تنها هزار و یک حرف می زنن اما اگه اسم یه مرد روت باشه .به خدا این حرفا و
حدیثا هم تموم میشه.به فکر خودت نیستی به فکر این بچه باش.منم که بدتو نمی خوام عقدت می کنم.
زن وحشت می کند و چادرش را محکم تر می چسبد.مرد جای پدرش است.
_اما اگه واسه من طاقچه بالا بذاری، همین فردا این چهار تا قراضتو میندازم تو کوچه.روشن شد؟
در را محکم می بندد آنقدر که بی اختیار دستانم را روی گوش هایم می گذارم.

_ چنگیز خان تو رو خدا نزنش.غلط کرد .نزنش کشتیش به خدا
_ تو اگه بلد یودی بچه ادب کنی .این خرس گنده یاد می گرفت که نباید جاشو خیس کنه.دختره ی حرومی ببین چطور خونه رو نجس کرده.
چشمانم بی حال به گل های ریز و درشت قالی اتاق چنگیز و زن دوخته می شود.حتی پلک هم نمی زنم.دیگر صدای نفس کشیدنم هم نمی شنوم.به گمانم
مرده ام.

_ بس کن.از این مزخرفاتت دیگه حالم بهم می خوره.هر جا می رم ، تو کوچه
خیابون، سر کار،مردم با انگشت به همدیگه نشونم میدن و میگن این بی غیرت
شوهر همون زنیکه ی شاعره.آخه احمق من چی واست کم گذاشتم که می ری
کتاب چاپ می کنی؟ واسه من شعر عاشقانه می نویسه.ببینم این الدنگی که تو شعرات ازش گفتی کیه؟ هان؟ هنوزم باهاش رابطه داری نه؟ اصلآ نگاه کن این بچه، بچه ی منه ولی هیچیش به من شبیه نیست.حتی شبیه تو هم نیست.بچه یا به باباش می ره یا به ننه اش.این که به ننه اش نرفته.حتمآ به باباش رفته دیگه،
همون مرتیکه ی دیلاقی که براش شعر می گی
_ بس کن دیگه بچه داره زهره ترک میشه.
_ بذار بشه.اصلآ من، توله ی یکی دیگه رو می خوام چکار.هری.برو.. این توله هم از جلوی چشام ببر تا یه کاری دست جفتتون ندادم.
احساس تهوع دارم.دلم می خواهد گوشه ای بنشینم و دنیا را با همه ی کثافتهایش بالا بیاورم.اما نمی توانم.فقط احساس تهوع است.تهوعی که از خود بیزارم می کند
بچه ام گریه می کند.اما نمی توانم آرامش کنم.بغلش کرده ام اما آغوش من آرامشی ندارد.چون یکپارچه یخ زده ام.یخی که کودک را آشفته می کند .مرا نیز.
خیابان های گناه آلوده را بی محابا می پیمایم.اینجا گندمزار است.من لا به لای گندمها گم می شوم.بچه ام نیست.دیگر در میان دستانم احساسش نمی کنم.بچه ام را کجا گذاشته ام؟ دیگر حتی صدای گریه اش هم نمی آید.فقط درد است.
درد...درد...درد... من درد می کشم.درد تا شقیقه هایم بالا می آید و خود را پخش می کند.انگار داسی همراه با خوشه های طلایی گندم قلبم را به تاراج می برد.من اما درد می کشم.دردی که لحظه به لحظه شدت می گیرد.آه خدای من دارد به دنیا می آید .آن موجود کوچک دارد خود را از من جدا می کند.دارد از من جدا
می شود.بی آنکه بخواهم می خواهد ترکم کند.عذابم می دهد.اول نمی خواستم که باشد اما حالا نمی خواهم از دستش بدهم.من نه ماه با او زیسته ام.به او عادت
کرده ام.به نفس کشیدن هایش، به لگد زدن هایش، اما او دارد ترکم می کند.انگار از اول برایش اهمیتی نداشته ام.اولش هیچ نبود.خود را به من چسباند.در خونم جاری شد.از خونم مکید و لحظه یه لحظه بزرگتر شد.حالا می خواهد ترکم کند چون دیگر به من نیازی ندارد.چون دیگر وظیفه ام تمام شده است.باد، فریاد های جانکاه من، رقص خوشه های طلایی گندم ، جدا شدن تکه ای از وجودم و گریستن بی امان نوزادی کوچک که بی گمان شیر می خواهد.اما من بی رمق تر از آنم که حتی در آغوشش بگیرم.تنها نگاهش می کنم.نگاهم تا دست هایش پرواز می کند.
دستان کوچک اما مردانه ای که چند قطره خون رنگینش کرده است.
خون...سیاهی...گندمزار...خون...سیاهی...من
من مادر شده ام.من چنگیز را به دنیا آورده ام.

19/6/85
گرگان

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34199< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي